دیگه خسته شده بودم،هرجاکه میرفتم دنبالم میومد.منتظرفرصت مناسب بودم که کسی نباشه تابهش بگم چرادنبالم میکنه؟؟
تااینکه ازدانشگاه خارج شدم چندقدمی ازدردانشگاه دورنشده بودم که شنیدم صدام میزنه:ببخشیدخانم صارمی،میشه یک لحظه صبرکنید؟
وقتی دیدمش شناختمش،اسمش پیمان صادقیه.دانشجوی ترم بالایی رشته خودم بود.
گفتم:بفرمایید.اقای صادقی چراهرجامیرم دنبالم میاین؟باشناختی که ازتون دارم فکرنمیکنم اهل اینجورکاراباشید!
توچشاش اشک جمع شده بود باسنگ جلوی پاش بازی میکردوبعدبالحنی ازروی ناراحتی گفت:دوستتون مهلا کجاست؟چندوقت پیش ما باهم دوس شدیم البته فکربدنکنیدا،بخداقصدم ازدواجه به خودشم گفتم.
خشکم زده بود.چی میتونستم بگم؟باورم نمیشدمهلاچنین کاری کرده باشه.
بااهی گفتم:هملاچندهفته ای میشه که نامزدکرده.
وبعدبدون هیچ حرفی دورشدم ولی میشندم که باخودش میگفت:شهروخبرکنیدبیان عشقم داره عروس میشه.
به مهلاهمه چیزوگفتم ولی گفت:یه دوستیه ساده بودخودش جدی گرفته بود.
چطوربعضی ازادم هامیتونن با احساسات همدیگه این جوری بازی کنن؟؟؟
بازیچه تقدیر...برچسب : عشقم"داره"عروس"میشه", نویسنده : nasim eshgh-mani بازدید : 619