بازیچه تقدیر

متن مرتبط با «عشق» در سایت بازیچه تقدیر نوشته شده است

بخش آخرتاوان عشق پنهان

  • اینم قسمت پایانی داستانم.... لطفابرای خوندش به ادامه ی مطلب بروید..... نظریادتون نره.... ,تاوان"عشق"پنهان ...ادامه مطلب

  • بقیه فصل1

  • ای بابااین چی داره واسه خودش میگه؟؟؟؟ گفت:النازترخدامن دوست دارم میخامت نه برای یکی دوروزبرای یه عمرزندگی. چی بایدمیگفتم،نمیدونم چرایک دفعه ای لال شدم یه حسی تودلم میگفت توهم حسام رودوست داری توی این افکاربودم که زدروترمزوازماشین پیاده شد.واچرااینجوری کرد؟داره بارون میاداگه همین جوری بیرون وایسه سرمامیخوره.درماشینوبازکردم وگفتم:سوارشوبریم دیره. -ببخشیدهمیشه زیاده روی میکنم؛اصلانمیتونم احساساتمو درست بیان کنم. صداش میلرزیدداشت گریه میکرد.نه نمیخاستم گریه کنه انگارمنم ته دلم واسش میلرزه. گفتم:آقاحسام شمااتفاقاخیلی خوب احساساتتونوبیان کردین.راستش منم.... دیگه نتونستم حرفموادامه بدم برگشت سمت من باحالت تعجب گفت:حسام، صداکن مرا،صدای توخوب است. پس خجالت گذاشتم کناروباصدای بلندی گفتم:حسام بیابریم دیرشده. بالاخره منورسونددم خوابگاه بیچاره باکلی ترس شماره خودموخونمونو گرفت. واقعانمیدونم کاش توهمون روزای شیرین باحسام میموندم کاش هیچ وقت روزابه این سرعت سپری نمیشد.کاش... همه چیزبه سرعت گذشت دوماه بعدخانواده حسام اومدن خواستگاریم. مامانش زن مسن وبامزه ای بودازهمون جلسه اولی که دیده بودمش اصرارکردبهش بگم مرضی جون. پدرجون<پدرحسام>مردی متشخص ومتدین بود؛امابرادرش بهرادازهمون روزاول نگاه سنگینشوروخودم حس میکردم لعنتی بااون نگاهاش منومعذب میکرد.بالاخره حسام اومدتوازهمیشه خوش تیپ تره یه شلوارجین آبی غلیظ بایه کت تنگ سرمه پوشیده وای خدای من کراوات چه قدبهش میاد.انقدمشغول تحلیا خانواده ی حسام شده بودم که یادم رفت چایی ببرم. مامان:النازجام؛مادرچایی روبیار. چشمی گفتم ووارداتاق پذیرایی شدم. مرضی جون:به به عروس گلم.چه چایی خوش رنگی.ماشالا یه لبخندپهن نثارحرفای مرضی جون کردم.......... ,تاوان"عشق"پنهان ...ادامه مطلب

  • تاوان عشق پنهان ادامه فصل1

  • اینم بقیه داستانم...لطفابرای خوندش به ادامه ی مطلب بروید نظربذارین دیگه دوستان,تاوان"عشق"پنهان ...ادامه مطلب

  • فصل1

  • ای وای نمیدونم چراانقدسرکلاس این استاده خسته میشم. نگار:خب تقصیرخودته دیگه الناز،کم به خودت سخت بگیریکم سرکلاسابابچه هابجوش. -بجوشم؟تابازاون پسره ی چندش فکرای بیخودبکنه باخودشه؟ -آخه کجاش حسام چندشه؟قدبلند،خوش استایل،وازهمه مهمترپولدار. دیگه هیچی نگفتم.خسته شدم ازدسته این پسره من دانشجوی ترم دورشته ادبیات دانشگاه تهرانم.یادش بخیرروزی که اعلام نتایج کنکوربودهیچ کی باورش نمیشدکه من رتبه بیست وهشت روبیارم.مادروپدرم خیلی دوست داشتن که من وکالت بخونم اماازبچگی عاشق رشته ی ادبیات بودم. -هی،النازکجایی باز؟ببین این پسره چی کرده برات....اوووهع جلومونگاه کردم وای بایه ازرای بادمجونی دم دانشگاه وایستاده بودجلومونو دستشوگذاشته بودروبوق... دیگه طاقت این بچه بازیاشونداشتم جلورفتم وبالحن جدی گفتم:آقای رستمی چی میخوای ازجون من؟نکنه میخوای ابروموتوکل دانشگاه ببری؟ -نه باورکنیدفقط چندکلمه حرف بزنیم. پشت چشمی براش نازک کردم وبدون توجه بهش بانگارازش دورشدم.. ادامه دارد.... بچه هاخواهش میکنم نظربذارین ,فصل"1"تاوان"عشق"پنهان ...ادامه مطلب

  • تاوان عشق پنهان

  • راستش من عاشق داستان نویسیم اینم یکی ازبهترین داستانایی که بنظرخودم نوشتم.... نظریادتون نره خواهشا.... درمورددختری به نام النازکه عاشق یه پسره به اسم حسام ،حسامم اونودوس داره امامتاسفانه النازفردای خواستگاری حسام میفهمه که..... خب اینم خلاصه ای ازداستانم بود....لطفاشماهایی که اهل کتابین،رمان میخونین نظربدین تاجالب تربشه یاحتی کمکم کنید باهم بنویسم.....بوووووووووووووس ,تاوان"عشق"پنهان ...ادامه مطلب

  • شهروخبرکنین بیان عشقم داره عروس میشه

  • دیگه خسته شده بودم،هرجاکه میرفتم دنبالم میومد.منتظرفرصت مناسب بودم که کسی نباشه تابهش بگم چرادنبالم میکنه؟؟ تااینکه ازدانشگاه خارج شدم چندقدمی ازدردانشگاه دورنشده بودم که شنیدم صدام میزنه:ببخشیدخانم صارمی،میشه یک لحظه صبرکنید؟ وقتی دیدمش شناختمش،اسمش پیمان صادقیه.دانشجوی ترم بالایی رشته خودم بود. گفتم:بفرمایید.اقای صادقی چراهرجامیرم دنبالم میاین؟باشناختی که ازتون دارم فکرنمیکنم اهل اینجورکاراباشید! توچشاش اشک جمع شده بود باسنگ جلوی پاش بازی میکردوبعدبالحنی ازروی ناراحتی گفت:دوستتون مهلا کجاست؟چندوقت پیش ما باهم دوس شدیم البته فکربدنکنیدا،بخداقصدم ازدواجه به خودشم گفتم. خشکم زده بود.چی میتونستم بگم؟باورم نمیشدمهلاچنین کاری کرده باشه. بااهی گفتم:هملاچندهفته ای میشه که نامزدکرده. وبعدبدون هیچ حرفی دورشدم ولی میشندم که باخودش میگفت:شهروخبرکنیدبیان عشقم داره عروس میشه. به مهلاهمه چیزوگفتم ولی گفت:یه دوستیه ساده بودخودش جدی گرفته بود. چطوربعضی ازادم هامیتونن با احساسات همدیگه این جوری بازی کنن؟؟؟ ,عشقم"داره"عروس"میشه" ...ادامه مطلب

  • توعشق بینمان راازبین بردی

  • سردم بوددیگه نمیتونستم توی این هوای سردو بارونی منتظرت بمونم. چندقدمی جلوتررفتم وای خدایاباورم نمیشه این تویی که بایکی دیگه داری میری؟؟انگارکه دنیاروسرم خراب شد ولی بهت هیچی نگفتم وفقط ازکنارت گذشتم. شب بهت اس دادولی توجوابموخیلی سرددادی،دلم شکست بهت گفتم:میلادترخداچی شده؟ گفتی"هیچی فقط دیگه بهت علاقه ندارم. گفتم:باشه،ولی فقط بذاربه عنوان خواهروبرادر بهم اس بدین ومن ببینمت. ولی گفتی:خانم بروپی زندگیت،چرانمیفهمی دوست ندارم. اون شب کلی بهت التماس کردم امااصلافایده ای نداشت چندمدت گذشت ومن به کمک بهترین دوستم پریاتونستم توروفراموش کنم. اماتودوباره اومدی سراغم وگفتی:ترخدانسترن برگرد پیشم،هیچ کی مث تونمیشه....... ولی بهت گفتم: من آغوش کسی رامیخواهم که بوی بی کسی بدهد نه هرکسی حالاتوبودی که هی اسرارمیکردی،ولی دیگه من نیستم توازمن ،عشقم سواستفاده کردی،امیدوارم تاوان روزهای سیاه وبی امیدم رابدهی. واینوبدون توعشق بینمان راازبین بردی ,عشق"ازبین"رفته ...ادامه مطلب

  • عشق...

  • راستش تازگیاخیلیاازم این سوالومیپرسن تاحالاعاشق شدی؟عاشق کی؟خب منم میگم نه یعنی اگرم شدم تووبلاگم هست.اتفاقااسمش هست تووبم توپستeshgh man میتونین ببینینش.ولی همه ی عاشقارودرک میکنم بوس بوس,عشق"دوست داشتن" ...ادامه مطلب

  • عشق

  •                 آن چنان محودوچشمان خمارم که توگویی                        به جهان جزنگه عاشق توندیدم       انچنان مست نوای صدایت که توگویی                        به چزان نغمه ی زیبانشنیدم               نه ندیدم نشنیدم به جزان مست نوایت                  که ندیدم به جهان هیچ نگاهی                       به جزان نرم نوایت                   نشنیدم به دلم هیچ صدایی            ننشستم مگرازروی خماری به کنارت          که به کامم نبودجزلب زیبای توکامی         نچشیدم به جهان هیچ خماری نه شرابی               , ...ادامه مطلب

  • عشق

  • د و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند.آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند. زن جوان: یواش تر برو، من می ترسم. مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره. زن جوان: خواهش میکنم ، من خیلی می ترسم. مرد جوان: خوب، اما اول باید بگی که دوستم داری. زن جوان: دوستت دارم، حالا میشه یواش تر برونی. مرد جوان: منو محکم بگیر. زن جوان: خوب حالا میشه یواش تر بری. مرد جوان: باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بذاری، آخه نمیتونم راحت برونم، اذیتم میکنه. روز بعد واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود. برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید. در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت. مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود. پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت و خواست تا برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند. دمی می آید و بازدمی میرود. اما زندگی غیر از این است و ارزش آن در لحظاتی تجلی می یابد که نفس آدمی را می برد., ...ادامه مطلب

  • پسرابه افتخارعشقشون نظربذارن

  •   به سلامتی پسری که وقتی پلیس گرفتش.گفت خانم کی باشن؟ گفت عشقمه کجابایدبیام؟, ...ادامه مطلب

  • عشق تاپای جان

  • روزی مرد ثروتمندی همراه دخترش مقدار زیادی شیرینی و خوردنی به مدرسه شیوانا آورد و گفت اینها هدایای ازدواج تنها دختر او با پسر جوان و بیکاری از یک خانواده فقیر است. شیوانا پرسید: چگونه این دو نفر با دو سطح زندگی متفاوت با همدیگر وصلت کرده اند؟ مرد ثروتمند پاسخ داد: این پسر شیفته‌ی دخترم است و برای ازدواج با او خودش را عاشق و دلداده نشان داده و به همین دلیل دل دخترم را ربوده است. درحالی که پسر یکی از دوستانم، هم نجیب است و هم عاقل، با اصرار می‌خواهد با دخترم ازدواج کند اما دخترم می‌گوید او بیش از حد جدی نیست و شور و جنون جوانی در حرکات و رفتارش وجود ندارد. اما این پسر بیکار هرچه ندارد دیوانگی و شور و عشق جوانی‌اش بی‌نظیر است. دخترم را نصیحت می‌کنم که فریب نخورد و کمی عاقلانه‌تر تصمیم بگیرد اما او اصلا به حرف من گوش نمی‌دهد. من هم به ناچار به ازدواج آن دو با هم رضایت دادم. , ...ادامه مطلب

  • رنگ عشق

  • دختري بود نابينا که از خودش تنفر داشت که از تمام دنيا تنفر داشت و فقط يکنفر را دوست داشت دلداده اش را و با او چنين گفته بود « اگر روزي قادر به ديدن باشم حتي اگر فقط براي يک لحظه بتوانم دنيا را ببينم عروس **** گاه تو خواهم شد » *** و چنين شد که آمد آن روزي که يک نفر پيدا شد که حاضر شود چشمهاي خودش را به دختر نابينا بدهد و دختر آسمان را ديد و زمين را رودخانه ها و درختها را آدميان و پرنده ها را و نفرت از روانش رخت بر بست *** دلداده به ديدنش آمدو ياد آورد وعده ديرينش شد : « بيا و با من عروسي کن ببين که سالهاي سال منتظرت مانده ام » *** دختر برخود بلرزيد و به زمزمه با خود گفت : « اين چه بخت شومي است که مرا رها نمي کند ؟ » دلداده اش هم نابينا بود و دختر قاطعانه جواب داد: قادر به همسري با او نيست *** دلداده رو به ديگر سو کرد که دختر اشکهايش را نبيند و در حالي که از او دور مي شد گفت « پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشي »,رنگ"زیبایی" ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها