ادامه ی فصل دو

ساخت وبلاگ

گفت:نه،چراباورنمیکنی به جز توکس دیگه ای رودوست ندارم.

دلم گرفته بوددلم آغوش میخواست.پریدم توبغلش وسرموچسبوندم به سینشو به شدت گریه کردم.اه اه جاده چالوس همینش بده دیگه هرماشینی که ردمیشد یه تیکه ای میانداخت ومیرفت.

یکی گفت:بزنیدبه افتخارش بالاخره بله روگرفت.و....

سرموازسینش جداکردوبادستاش محکم چونمو گرفت روبه بالاتوچشمام زل زدوگفت:حق نداری گریه کنی؛این اجازروبهت نمیدم که بخاطرمسائل کوچیک اشکای قشنگتوهدربدی.بعدشم پیشونیموبوسید.

دیگه کم کم به نفس نفس افتاده بودم ازبس که گریه کرده بودم.

-ببخشیددیگه گریه نمیکنم.

سوارماشین شدیم .صدای مهرنوش ترسی عجیب تودلم ایجادمیکرد:

اره من به بوی تنت عادت ندارم

اخه همیشه عکساتوبوسیدم

تومال خاطراتی

توروازتوی خاطراتم قرض کردم

لعنتی،لعنتی؛زودضبط روخاموش کردم.وبه حسام نگاه کردم.

گفت:ببین دخترباخودت چیکارکردی!چشات پف کرده وقرمزشده.

یعنی هنوزمنودخترمیدید؟اونیکه خودش منوازتوی دنیای شیرین دختربودن دراورده.

-مثل اینکه هنوز باورت نشده که زنت شدم،نه دخترت.شایدبخاطرعشقیه که...

نذاشت بقیه جمله ام روبگم ومحکم زدتوگوشم.برای باردوم داشتم سیلی میخوردم. بهم برخوردساکت شدم وسرموگرفتم روبه پایین وباانگشتام بازی کردم.محک زدروفرمون وگازداد.

حدوداساعت 8بودکه به یه روستارسیدیم.ازماشین پیاده شده وگفت:تاویلامون خیلی رامونده منم خیلی خستم بهتره امشب اینجاباشیم.درضمن دلم نمیخادگیسوواقافرهادتورواینجوری ببینن.

-باشه.

-الی قهری؟

دم درطرف من زانوزدوگفت:من زیباترین حس هاروباتوتجربه کردم.النازتوبهترین هدیه ای که زندگی تاحالابه من داده.یهویی دیدمت وشدی دلیل بودنم،دلیل تموم آرزوهام.

ازماشین پیاده شدم وکنارش روزمین نشستم وگفتم:دوس ندارم غرورتوحتی برای من خوردکنی.گفتی بهم هیچ وقت اجازه نمیدی گریه کنم منم به توهیچ وقت اجازه نمیدم زانوبزنی.

لبای مرطوب ونرمش به لبام نزدیک شدیه چنددقیقه ای توی اون وضعیت بودیم.که یه مردروستایی باچشایی گردشده ازتعجب گفت:کاری دارین؟

حسام زودخودشوجم وجورکردوگفت یه اتاق میخواستیم.

صبح باصدای موج دریاازخواب بیدارشدم.ای وای پس حسام کو؟چنددفعه بهش گفتم وایساتاباهم بریم خرید.روی میزیه یادداشت گذاشته بود:عزیزم رفتم خریدشایدیکم دیربشه.مواظب خودت باش.

چه قددیرکردساعت12بعداظهر.به حالت بی حوصلگی خودموروتخت پرت کردم که حسام اومد.ازخوشحالی جیغ زدم:اومدی؟

-آره نفسم؛اذیت که نشدی؟

چشاموخمارکردم وبالحن مظلومانه ای گفتم:آدمه که تازه عروسشوتنهانمیذاره.

-ای قربون این تازه عروسم بشم.بیاکه برات هدیه گرفتم.

دویدم طرفش.یعنی چی برام گرفته؟

-کوپس؟

به دکمه های پیراهنش اشاره کرد.یعنی بازش کن.

دکمه هاروبازکردم.روقلبش خالکوبی کرده بود:e

-وادیوونه چرااینجوری کردی؟

-برااینکه بدونی یه قلب هست که فقط به خاطرتوداره میتپه.

دستموگرفت وگذاشت روی قلبش دقیقااونجایی روکه خالکوبی کرده بود.

هنوزم پوستش ملتهب بودوقرمزودستموکشیدم عقب وسینشوغرقه دربوسه کردم.

-دردت گرفت؟

-مگه میشه اول اسم توباشه ودردم بگیره؟

رفتیم لب دریاوکلی قدم زدیم وحرف.

عصربه سوی ویلاشون اونجاروترک کردیم.ای کاش هیچ وق نمیرفتیم ویلاشون کاش برمیگشتیم تهران.به این جمله ایمان کامل آوردم:همیشه بدترین روزهاروکسی برات میسازه که بهترین روزهاروبااوباورداشتی.......

بازیچه تقدیر...
ما را در سایت بازیچه تقدیر دنبال می کنید

برچسب : فصل"دو, نویسنده : nasim eshgh-mani بازدید : 644 تاريخ : 15 / 2 ساعت: 8:51 PM

خبرنامه