نمیدونم چراقلبم داره ازسینم درمیاد؟؟نفسم حبس شده بودتوسینم که مامانم صدام کرد.
مامان:مایاجان شربتاروبیار.
واردپذیرایی شدم.واه واه این خواهرش کیمیاخیلی افاده ای،مادرشم بدنیست به قول کامیاب که میگه:مجبوره چون منودوست داره ومنم تورودوست دارم دوست داشته باشه.اماپدرش که عضوخنثی جلست.وامامیریسم به خودش که عشق زندگیمه ونیازبه توضیح نیست.
شربتارویکی یکی جلوشون گرفتم.
افسانه جون<مادرش>:مرسی دخترم.
پدرش:زنده باشی عروس گلم.
کیمیافقط به یه چشم غره بزرگ اکتفاکردومنم بایه پوزخندجوابشودادم.
ودرآخرسرکامیاب:مرسی خانومی.
آروم گفتم:فقط خانومی؟
داشتم میرفتم که اونم آروم اضافه کرد:خانومم.
بااین حرفش کیلوکیلوقندتودلم آب شد.دیگه بحثای بزرگتراکه میگفتن مهریه چه قدباشه ومراسم کجا باشه وازاین حرفا.ولی کامیاب خیره توصورت من بودومنم دقیقه به دقیقه قرمزترمیشدم.
ادامه دارد......
بازیچه تقدیر...برچسب : بازیچه"تقدیر, نویسنده : nasim eshgh-mani بازدید : 1172