بخش آخرتاوان عشق پنهان

ساخت وبلاگ

بالاخره رسیدیم به وبلا.گیسووفرهادزوج خیلی بامزه ای بودن.همون ساعت اولی که رسیدیم سربحث بازشدچون گیسوبارداربودودنبال یه اسم مناسب برای کوچولوش.

گیسو:النازجون بنظرت امیرعلی خوبه؟

-خوبه،البته بعدازاسم حسام.

حسام بهم چشمکی زدوبعدگفت:نظرتوچیه فرهاد؟

فرهاد:والاچی بگم بنظرم اسم اصغرخوبه هم اسم بابام بوده هم پرمعنیه.

گیسو:اره خیلی پرمعناست.همینم مونده بچم مثل بابات بی اعصاب ومعتادبشه.

همه هرهرخندیدیم.

حسام:الی پاشوبریم لب دریا.

-باشه عزیزم.

کناردریاروی ماسه هانشته بودیم.صدای موج دریاواقعاحس خوبی بهم میده.توی حال وهوای خودم بودم که صدای حسام منوازعالم رویاکشیدبیرون.

-خیلی خوشحالم الی که الانم کنارمی.کنارتم

-من ازتوخوشحال ترم که بالاخره یه نفروپیداکردم که بهش تیکه کنم.

-یهوواردزندگیم شدی،یهویی شدم دلیل خندهام دلیل تمام هدفام، شدی برام تدبیرزیبای زندگی.

واقعااین طوری بودکه میگفت؟یادم اون روزی که داشتیم عقدمیکردیم مرضی جون بهم گفت اون روزایی که باحسام حرف نمیزدی یا حالشومیگرفتی باکسی اصلاحرف نمیزدوقتیم دلیلشومیپرسیدیم میگفت:قلبم دردمیکنه.

-ببین خوشگل شدالی.

روی شن هااسم منوخودشونوشته بودودورشم باصدف هاتزئئن کرده بود.لبخندپنهنی زدم وگفتم:هرچی توبنویسی قشنگه.

-خب دیگه پاشوبریم.

-نه زوده حالاچنددقیقه دیگه بریم.

بهم یه جوری نگاه کرد،دلم هری ریخت.خدایش خیلی ازش حساب میبرم.

-باشه بریم اصن هرچی آقامون بگه.

جفتمون خندیدیم وبه سمت ویلارفتیم.

شب موقع خواب فرهادگفت که قبل ازخواب گازکشیوچک کنیم.

حسام:النازخیلی گرمه.

-خب عشقم لباستودرار.

زودی رفتم ودکمه های لباسشوبازکردم نگاه افتادروی خالکوبی روی قلبش.بی اختیارروش دست کشیدم.

بادستش سرموگرفت روبه بالاولباش گذاشت روی لبم.

گفتم:حسام هیچ وقت تنهام نذار،بخدانمیتونم بدون توزندگی کنم.

-هستمت النازخانم.

عاشق این اصطلاح های پسرونش بودم.

روتخت خوابیدیم پنجره هابازبود.چندساعت بعدینی نزدیکای صبح دلم خواست  برم لب دریاپس پاشدم ومانتوموپوشیدم چون هواسردبودپنجره هاروبستم.

30دقیقه ای لب دریاایستادم خدایش هواسردبود.دوباره زودبرگشتم سمت ویلا.

رفتم تواتاق بوی گازمیومد.وای خدایاحسام طوریش نشده باشه.

بیهوش بود.دیگه نفهمیدم چی شد.اشکام خودبه خودجاری میشد.اگه بدون من میرفت چی؟من هنوزیه بارم بهش نگفته بودم که دوسش دارم.اونوقت این تاوان عشق تااخرعمرتوقلبم میموند.

دوروزتواتاق ایزئله بودبرای گرفتن تنفس و....

بهراد:زن داداش،منوببخش.

-برای چی؟

-خیلی توی این مدت اذیتت کردم.اخه فکرمیکردم حسامواصلادوست نداری ولی الان فهمیدم که....

-من اصلاازتوکینه ای به دل نداشت اقابهراد.شمارابه عنوان داداش نداشته ام دوست دارم.

-مرسی خواهرکوچیکه.

بهش یه لبخندزدم.بااینکه ازش خیلی بدم میاومدولی این چندروزکه حسام نبودفهمیده بودم که اگه اندازه ی من حسام رودوست نداشته باشه حداقل کمترنیست.

پرستار:بهوش امودبالاخره،علائمش معمولی شد.

به سرعت خودموبه اتاقش رسوندم.رفتم تو.

گفتم:ای بی معرفت اشکمودراوردی.

-الهی بمیرم که اشکتودراوردم.

-خدانکنه.راستی دوستت دارم.

برق شادیوتوچشماش دیدم.بادستش اشاره کردکه برم توبغلش.بهترین حس روتوبغلش داشتم.خوب شدبهوش اومدونذاشت تاوان عشق پنهانم توقلبم باقی بمونه.

پایان

بازیچه تقدیر...
ما را در سایت بازیچه تقدیر دنبال می کنید

برچسب : تاوان"عشق"پنهان, نویسنده : nasim eshgh-mani بازدید : 798 تاريخ : 18 / 2 ساعت: 0:46 AM

خبرنامه