فصل2

ساخت وبلاگ

فرداصبح بادردکمرم ازخواب پریدم.چشماموبازکردم وای چرانمیتونم تکون بخورم؟

سرموچرخوندم به به؛ببین حسام چجوری خوابیده!پاهاش حلقه شده بوددورپاهام ودست راستش زیرکمرم بودودست چپش روی سینه ام.چه قدبدخوابه.

دردکمرم دیوونه کنندس.به سختی دستموگذاشتم روی سینه ی حسام.انگاریه دفعه ای همه ی دردم فراموش شد.وای نکنه سرمابخوره؟هیچی تنش نیست به جزیه شلوارک جین.

یه دفعه چشمای عسلیش بازشد،خودشم تااون صحنه رودیدتعجب کردوبایه حرکت نشست روتخت.

گفت:سلام به بهترین بهونه ی زندگی.

-فعلاکه این بهونه داره برات میشه یه مصیبت زندگی.

-چرا؟توفقط باش حالاچه مصیبت چه بهونه مهم فقط حضورت.

کاش بعضی ازلحظات هیچ وقت سپری نمیشد.نمیدونم حسام اگه میدونست یه روزبرام میشه یه حسرت بازم حاضربودکنارم باشه؟

گوشیش زنگ زد.

-بهراده.وبعدجوابشوداد.

اه اه برمزاحم لعنت.هروقت گوشیش زنگ میزنه گوشام انقدتیزمیشه که چی داره میگه ولی نه بهرادمهمه نه حرفاش.

-چی شد؟چی میگفت؟

-هیچی میگفت پریاداره برمیگرده کانادا.

-خب به ماچه؟

-هیچی دیگه میگفت نمیای بدرقه اش؟

-میخای بری؟

-مگه میشه برم مثل اینکه یادت رفته بعداظهرمیخایم بریم ماه عسل.

-حسام.

-ای جونم،میدونستی وقتی صدام میکنی به عمرم یه ساعت اضافه میشه؟

حالایه کاری میکنه بیست وچهارساعته هی صداش کنم واونم قربون صدقم بره.نمیدونم چرانمیخام بزرگ شم .والا

-میشه بری بیرون؟دلم چیزه ینی....

انگشتوسبابشوگذاشت رولبموگفت:هیس،آب حموم روبرات گرم میکنم بری حموم.

حس سلامت وآرامش من !زیباترین حس دنیاست وقتی کنارعشقت باشیوبدون هیچ دغدغه ای داری میری مسافرت.وقتی نگاش میکنم زندگی برام شیرین ترازاونی هست که میشه.

بازگوشیش زنگ زد.زدکنارجاده وبرداشت.بازم بهراده لعنتی چی میخای ازجون شوهرمن.

درماشینوبازکردودستشوباعصبانیت لای موهاش کرد.رگ گردنش متورم شده بودوپوست صورتش سرخ.

-چی شده حسام؟

-پریا....

نذاشتم جملشوادامه بده بغض کرده بودم همین جوری که داشت اشکام جاری میشدگفتم:این پریاکیه ها؟شب عروسیت بااون میرقصی؟فردای عروسیت همش باداداشت درمورداون صحبت میکنی؟

این کیه ها؟

-به حالت کج نشت توماشین بادست محکم زد به فرمون وگفت:بهشون میگم این کارارونکنن ولی بازم....همه چیزمال گذشته بوده باورکن اون فقط یه خاطرس تواصل زندگیمی.

چی اون مال گذشتش من مال زندگی؟

-واضح بگو.

-خب منو اون یه مدت باهم نامزدبودیم تااینکه فهمیدم پریاتوی یکی ازپارتی های شبانه بایه پسری به عشق وحالش رسیده ،بعدشم بدون اینکه حتی ازمن خداحافظی کنی رفت.رفت اون ورآب کانادا.میدونست انقدی دوسش دارم که این طورچیزابرام مهم نباشه.امافقط یه نامه گذاشت که توش نوشته بود:خیانت کردم به تو.واون عشق پاکت.منوببخش.

این پایان نامزدی 6ماهه مابود.

چی 6ماه؟هنگ کردم چراالان بایدبفهمم؟نکنه الانم دوسش داره وواسه همونم باهاش رقصید.سرم پرازاماها واگرهابود.بالاخره گفتم:خفه شو،الانم دوسش داری تومنو بازی دادی.میخواستی ازخارج بکشیش ایران به بهونه ی من که به عشقت برسی آره؟لعنتی این دله میفهمی.

درماشینوباحرص بازکردم ورفتم لب گاردجاده  ایستادم.یه سرعت پشت سرم اومدودست گرمشوگذاشت روشونه ام وگفت.....

بازیچه تقدیر...
ما را در سایت بازیچه تقدیر دنبال می کنید

برچسب : فصل"دو, نویسنده : nasim eshgh-mani بازدید : 650 تاريخ : 14 / 2 ساعت: 11:18 PM

خبرنامه