بقیه فصل1

ساخت وبلاگ

ای بابااین چی داره واسه خودش میگه؟؟؟؟

گفت:النازترخدامن دوست دارم میخامت نه برای یکی دوروزبرای یه عمرزندگی.

چی بایدمیگفتم،نمیدونم چرایک دفعه ای لال شدم یه حسی تودلم میگفت توهم حسام رودوست داری توی این افکاربودم که زدروترمزوازماشین پیاده شد.واچرااینجوری کرد؟داره بارون میاداگه همین جوری بیرون وایسه سرمامیخوره.درماشینوبازکردم وگفتم:سوارشوبریم دیره.

-ببخشیدهمیشه زیاده روی میکنم؛اصلانمیتونم احساساتمو درست بیان کنم.

صداش میلرزیدداشت گریه میکرد.نه نمیخاستم گریه کنه انگارمنم ته دلم واسش میلرزه.

گفتم:آقاحسام شمااتفاقاخیلی خوب احساساتتونوبیان کردین.راستش منم....

دیگه نتونستم حرفموادامه بدم برگشت سمت من باحالت تعجب گفت:حسام،

صداکن مرا،صدای توخوب است.

پس خجالت گذاشتم کناروباصدای بلندی گفتم:حسام بیابریم دیرشده.

بالاخره منورسونددم خوابگاه بیچاره باکلی ترس شماره خودموخونمونو گرفت.

واقعانمیدونم کاش توهمون روزای شیرین باحسام میموندم کاش هیچ وقت روزابه این سرعت سپری نمیشد.کاش...

همه چیزبه سرعت گذشت دوماه بعدخانواده حسام اومدن خواستگاریم.

مامانش زن مسن وبامزه ای بودازهمون جلسه اولی که دیده بودمش اصرارکردبهش بگم مرضی جون.

پدرجون<پدرحسام>مردی متشخص ومتدین بود؛امابرادرش بهرادازهمون روزاول نگاه سنگینشوروخودم حس میکردم لعنتی بااون نگاهاش منومعذب میکرد.بالاخره حسام اومدتوازهمیشه خوش تیپ تره یه شلوارجین آبی غلیظ بایه کت تنگ سرمه پوشیده وای خدای من کراوات چه قدبهش میاد.انقدمشغول تحلیا خانواده ی حسام شده بودم که یادم رفت چایی ببرم.

مامان:النازجام؛مادرچایی روبیار.

چشمی گفتم ووارداتاق پذیرایی شدم.

مرضی جون:به به عروس گلم.چه چایی خوش رنگی.ماشالا

یه لبخندپهن نثارحرفای مرضی جون کردم..........

بازیچه تقدیر...
ما را در سایت بازیچه تقدیر دنبال می کنید

برچسب : تاوان"عشق"پنهان, نویسنده : nasim eshgh-mani بازدید : 578 تاريخ : 5 / 2 ساعت: 7:05 PM

خبرنامه