بازیچه تقدیر

متن مرتبط با «داستان» در سایت بازیچه تقدیر نوشته شده است

داستانه جالبیه مگه نه؟؟

  • یک روز خانومی قبل از برگشتن همسرش از سرکار، در نامه ای نوشت: من خونه رو تا ابد ترک کردم و دیگه حاضر نیستم باتو زندگی کنم.... . . . . و نامه رو گذاشت روی میز و خودش رفت زیر تختخواب قایم شد که عکس العمل شوهرش رو بعد از خواندن نامه ببینه!! شوهر خسته از سر کار اومد خونه و وارد اتاق خواب شد و چشمش به کاغذ روی میز افتاد و نامه همسرش روخوند... پس از خواندن نامه با تمام خونسردی روی کاغذ چیزی نوشت در همین حین زنگ موبایل شوهر بصدا در میاد و شوهر جواب میده: سلام عزیزم ، من فقط لباسامو عوض کنم میام، منتظرم باش فداتشم خداروشکر این عفریته ، زنم از خونه رفته و برای همیشه گورشو گم کرده، انشاالله دیگه ریختش رو نبینم اصلا ازدواجم با اون بزرگترین اشتباه زندگیم بود،،، کاش قبل از اینکه ریخت مکروهش رو میدیدم با تو اشنا میشدم الهی که قربون اون روی ماهت برم عزیزدلم منتظرم باش من تا نیم ساعت دیگه پیشتم. و بعد در حالیکه داشت زیر لب اوز میخوند از خونه خارج شد زن که از شدت عصبانیت و ناراحتی داشت دق میکرد و پرپر میشد بعد از خروج شوهرش ، از زیر تختخواب بیرون اومد و رفت ببینه شوهرش چی روی کاغذ نوشته... . . دید شوهرش نوشته: خنگول دیوونه کف پای چپت معلوم بود.. آخه آی کیو لااقل خوب خودتو استتار میکردی، من میرم نون بگیرم و برگردم هی خدا سایه این مردارو از سر ما کم بفرماااااااااا الهی امین دقت کنید منظورم مردایی که شلوارشون دوتا شده هااااااا,داستان"جالب" ...ادامه مطلب

  • بقیه داستان....

  • لطفابرای خوندن ادامه داستان به ادامه ی مطلب بروید.... ,چرا"تاوان" ...ادامه مطلب

  • واقعاغم انگیزه....

  • شسته بودم رو نیمکت پارک، کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. سنگ می‌انداختم بهشان. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند، جلوم رژه می‌رفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت می‌پژمرد.   طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغ‌ها.   گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم. گَند زدم بهش. گل‌برگ‌هاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقه‌ی پالتوم را دادم بالا، دست‌هام را کردم تو جیب‌هاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.   صدای تندِ قدم‌هاش و صِدای نَفَس نَفَس‌هاش هم.   برنگشتم به‌ رووش. حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم می‌آمد. صدا پاشنه‌ی چکمه‌هاش را می‌شنیدم. می‌دوید صِدام می‌کرد.   آن‌طرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پُشتَ‌م بِش بود. کلید انداختَ‌م در را باز کنم، بنشینم، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق - ترمزی شدید و فریاد - ناله‌ای کوتاه ریخت تو گوش‌هام - تو جانم.   تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود. به‌روو افتاده بود جلو ماشینی که بِش زده بود و راننده‌ش هم داشت توو سرِ خودش می‌زد. سرش خورده بود روو آسفالت، پُکیده بود و خون، راه کشیده بود می‌رفت سمتِ جوویِ کنارِ خیابان. ترس‌خورده - هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم.   مبهوت. گیج. مَنگ. هاج و واج نِگاش کردم.   تو دستِ چپش بسته‌ی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نِگام رفت ماند روو آستینِ مانتوش که بالا شده، ساعتَ‌ش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت ساعتِ خودم را سُکید.   چهار و چهل و پنج دقیقه!   گیجْ - درب و داغانْ نِگا ساعتِ راننده‌ی بخت برگشته کردم. چهار و پنج دقیقه بود!!   ,داستان"غم انگیز"گریه دار ...ادامه مطلب

  • چراهمیشه زوددیرمیشه؟؟؟

  •   دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش. یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام …. پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت,داستان ...ادامه مطلب

  • یک داستان غم انگیز

  • اين جسد يک پسر عاشق است كه در كنار قبر دوست دخترش خود كشى كرد   اين پسر كه عاشق دختر ميشه که خانواده دختر ان را براش نميدهند  و ميگن دخترما حالا سنش كم است. بگذار يك دو سال بگذره. پسر ميره انگليس هر روز با موبايل و اينترنيت با دختر در ارتباط بود. براش ميگه هر چه زودتر برميگردم دوباره ميایم خواستگاريت ولى خانواده دختر فيسبوك و موبايل را از دختر ميگيرن تا ازهم خبری نداشته باشن. دختر را میدهند به يكى ديگه. روزى دختر از يک رفيقش موبايل را ميگيره با پسر تماس ميگيره ميگه من را به اجبار دادن به يک پسر ديگه قرار است 2 روزه ديگه عروسى بكنيم . پسر ميگه  نميگذارم ، تو از من هستی . دختر ميگه بدنم يا مال تو است يا مال خاك. شب عروسى دختر وقتى ميرن در اتاق، ميره تشناب و انجا شاهرگ خودش را ميزنه و ميميره پسر برميگرده ميبينه عشقش بخاطر ان خودش را كشته، ميره سر قبر دختر ان هم خودش را ميكشه  ,داستان"غم"چرا" ...ادامه مطلب

  • داستان

  •  معلم عصبی دفتر رو روی میز کوبید و داد زد: سارا ... دخترک خودش رو جمع و جور کرد، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانوم؟ معلم که از عصبانیت شقیقه هاش می زد، تو چشمای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد: چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ هـــا؟! فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت کنم! دخترک چونه ی لرزونش رو جمع کرد... بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت: خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق می دن... اونوقت می شه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد... اونوقت می شه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تا صبح گریه نکنه... اونوقت... اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم... اونوقت قول می دم مشقامو ... معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند و گفت بشین سارا ... و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد . . ., ...ادامه مطلب

  • داستان غم انگیزخودکشی

  • رو حجله عکس یه جوون ۱۶ / ۱۷ ساله چسبیده بود !   دوروبر حجله چهار پنج نفر از رفیق هاش که اونام کم سن و سال بودن زانو غم گرفته بودن !   دلم نیومد ساده بگذرمو برم !   رفتم نزدیک تر باهاشون بعد از خوندن فاتحه برای شادی روحش،یکی از رفیقاش رو کشیدم کنارو پرسیدم چطور فوت کرده؟تصادف کرده؟! اونم با یه نگاه به حلقه ی توی دستم ازم پرسید متاهلی داداش؟گفتم آره،چطور؟ گفت ایشالا خوش بخت بشی؛گفتم فدات . . . بعد از چند ثانیه سکوت بهم نزدیک تر شد و گفت:قرص خورد،۶۰ تا ترامادول انداخت بالا و مارو تنها گذاشت! کمی خودمو عقب کشیدمو پرسیدم آخه چرا؟! گفت:۱سالی میشد به یه دختر علاقه شدیدی پیدا کرده بود جوری که حاضر بود براش جونشم فدا کنه . . . چند باری بخاطر دختره با خونوادش بحثش شده بود،یکی دو بار هم با پدر دختره دهن به دهن شده بود . . . خلاصه نه خونواده خودش راضی بودن که این دو تا عاشق به هم برسن و نه خونواده دختره . . . من سرمو به نشانه ناراحتی تکون دادمو سکوت کردم تا ادامه حرفاشو بزنه،رفیقش آهی کشید و ادامه داد: چند هفته پیش که با رفقا از سر الافی تو پارک جمع شده بودیم میگفت که اگه بهم ندنش خودمو میکشم(اما همه ما از کنار حرفش با چند تا نصیحت کوچیک و چند تا خنده ساده گذشتیم)! بچه بدی نبود،همه ازش کم و بیش راضی بودن،اما حالا بخاطر کاری که کرده نظر مردم نسبت بهش عوض شده!حالا بگذریم که چه بلاهایی رو سر دختره اومده و میخواد بیاد! روی آگهی ترحیمش نوشته بود که امروز سومین روز درگذشتشه و ساعت ۳ بعدظهر مراسمی تو مسجد محلشون براش گرفتن . . . دست دادمو تسلیت گفتم . . . , ...ادامه مطلب

  • یه داستان اشک اور...

  • دختر: می دونی فردا عمل قلب دارم ؟ پسر: آره عزیز دلم . . . دختر: منتظرم میمونی ؟ پسر رویش را به سمت پنجره اطاق دختر بر میگرداند تا دختر اشکی که از گونه اش بر زمین میچکد را نبیند و گفت ، منتظرت میمونم عشقم . . دختر: خیلی دوستت دارم . . ... پسر: عاشقتم عزیزم . . . . بعد از عمل سختی که دختر داشت و بعد از چندین ساعت بیهوشی کم کم داشت ، به هوش می آمد ، به آرامی چشم باز کرد و نام پسر را زمزمه کرد و جویای او شد .. پرستار : آرووم باش عزیزم تو باید استراحت کنی دختر: ولی اون کجاست ؟ گفت که منتظرم میمونه به همین راحتی گذاشت و رفت؟ پرستار : در حالی که سرنگ آرامش بخش را در سرم دختر خالی میکرد رو به او گفت ؛ میدونی کی قلبش رو به تو هدیه کرده؟ دختر: بی درند که یاد پسر افتاد و اشک از دیدگانش جاری شد .. آخه چرا ؟؟؟؟؟!! چرا به من کسی چیزی نگفته بود .. بی امان گریه میکرد . . پرستار: شوخی کردم بابا!! رفته دستشویی الان میاد       منظورم از اشک آور   اشک خنده بود نه گریه . . , ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها